آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مامانی و پسرش

کتابهای من....

تاتی کوچولو دوست منه... این کتاب هدیه عمه نجمه است هنوز برات نخوندم یه کمی شعرش سخته.... ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× دنیای داداشی این کتاب هم هدیه خاله زینب و حسنا خانومه(دوست مامانی) *******************************************************************...
14 خرداد 1392

بازم مسافرت...

اول از همه ماه خرداد شروع شده ماه پسر گلم... ماه تولدت ... از الان تولدت مبارک... دیگه اینکه بعد از یک هفته گشت و گذار امروز خونه ایم.... هفته ای که گذشت بابایی برای یه ماموریت کاری باید میرفتن یزد ما هم همراهشون شدیم و جمعه صبح حرکت کردیم به سمت یزد. مامانجون و باباجون هم از قبل یزد بودن و جمعمون جمع بود. هر روز آب بازی و دوچرخه سواری و بدو بدو توی حیاط عصرها هم میرفتیم بیرون ... پارک شهر رفتیم وبرای اولین بار قایق سواری کردی پارک شادی هم رفتیم و سوار ماشین شدی و استخر توپ و... اینا لحظه های قشنگی بودن که توی این یه هفته داشتیم البته بعضی روزها هم به خاطر بی دقتی که داشتی یه خورده لحظه های ناخوش داش...
10 خرداد 1392

کتاب...

من بلدم ... این چند تا کتاب هدیه عمه فاطمه است وقتی دید خیلی کتاب دوست داری واست خرید منم اول کتاب واست نوشتم که هدیه عمه است حالا هر وقت میخوام برات بخونمشون تا نوشته منو میبینی میگی " عمه خریده" ممنون عمه کتابهای بنفشه  ***************************************************************** چه کسی در خانه قایم شده؟؟ دو زبانه است برات جذابیت داره چون باید شکلی که زیر یه قسمت پنهان شده رو پیدا کنی انتشارات سایه گستر  **************************************************************** آشنایی با حیوانات وحشی این هم یه کتاب سخت دیگه حیوونای این کتاب رو هم بلدی به جز یکی دو مورد ک...
8 خرداد 1392

لالایی...

پسرم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره  چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره  چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی  این دوتا دستای منه تو اون روزای بی کسی  وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو  اگه چروک صورتم میبره آبروی تو  لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره  بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره  بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره  از اون روزا که مشت من با دست تو وا نمی شد  تو خواب و بیداری تو هیچکسی بابا نمی شد  اون که تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی  شب که به خونه میرسید سوار شونه هاش بودی  لالایی ه...
3 خرداد 1392

به بهانه روز مرد

* یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...**نمی گوید .   هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. * یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخور...
2 خرداد 1392
1